این روزها فقط شکل نگاهم. به آدمها و بازیهاشان نگاه میکنم. به خوابهای جورواجوری که زندگی برایم میبیند نگاه میکنم. به خاطراتم که ذره ذره پاک میشوند، نگاه میکنم. نگاه میکنم و نمیدانم کی از خواب بلند میشوم. نه از خواب بلند شدن فعل مناسبی برای این متن نیست آدم در خواب نگاه نمیکند. و روزهای من شکل خواب نیست. در خواب امید بیداری هست...
در حال حاضر مهم ترین دغدغه ام اینه که میخوام گلخونه داشته باشم یا آتلیه نقاشی؟
بعد ریاضی مظلومانه و غریب هی از یه گوشه نگام میکنه اشکاشو پاک می کنه میگه پس من چی
از کی همشهری داستان جذابیتش را از دست داد؟ از کی روزها گذشت و من کاری نکردم؟ از کی کتابهای جذاب هم نخوانده ماندند ؟ از کی تبدیل شدم به لب و دهن؟ از کی زندگیام شد عکسهای اینستاگرام و جوکهای تلگرام و...
از کی انقدر سطحی شدم