no title
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۲۷ ب.ظ
می دونی؟ دلم گرفته که بهم یه کافه معرفی کردی
دوست داشتم همه ی کافه های زندگی ات را با من بروی
بعد یادم آمد به من تعلق نداری
برای من نیستی حتی اگر بی خوابی که زد به سرت من اولین گزینه ات برای حرف زدن باشم، باز هم برای من نیستی
بعضی وقت ها فکر می کنم تو اصلا برای هیچ کس نیستی، نمی توانی باشی
نمی توانی همه ی وجودت را جمع کنی بگذاری روی میز برای یک نفر، فقط یک نفر! تو هر تکه از وجودت پیش کسی جا مانده در اوج عاشقی هم میتوانی جای جدیدی با آدم دیگری کشف کنی
من اما می توانستم
می توانستم همه وجودم را پیش تو بگذارم
می توانستم همه جا را با تو کشف کنم
نشد خب
نشد
۹۳/۱۰/۰۳