درست همان لحظه ای که داشتم فکر می کردم هیچ کس را دوست ندارم و دلم برای هیچ کس تنگ نمی شود، یک دوستی پیام داد دلم برات تنگ شده کلیییییییی. خب من احساسم هیچ فرقی نکرد و کماکان دلم برای هیچ کس تنگ نمی شود. حتی برای کسی که دلش کلیییییییی برایم تنگ شده باشد.
می دانید چیست وقت آن که هی به دنیا عشق و خوبی بدهی و هی زخم پشت زخم درو کنی و دنیا هی میدل فینگرش را فرو کند توی چشمت، تمام شده. الان باید به هیچ کس عشق نداد هیچ کس
بچه بودم رفته بودیم خونه بابابزرگم که مراقبش باشیم.
بقیشون مهمونی بودن. من رفتم بالا اتاق زنداییم، اسباب بازیای پسرداییمو ریختم بیرون و باهاشون کلی بازی کردم. بعدم جمعشوم نکردم
وقتی اومدن مامان گفت آبرومو بردی.
چقد بد بود...
این ترم تموم شد
نسرین و فاطمه تموم شد
لیدی کلاس هم نصفه شد ینی ترم بعد یه کلاس باهاش دارم. یه کلاسم تنهام
خب به فدای سرم
شوخی نداریم که با کسی
دیروز دوستای دبیرستانمو دیدم خونه ی اعظم که ازدواج کرده
منم رفتم کمکش
چقد آدما عوض شدن
چقد از پری بدم میاد همه چیش اداس حتی کتاب خوندنش
از کسایی که کتاب نمی خونن بدم نمیاد
اما از اونایی که کتاب خوندن براشون ادا و قیافه اس متنفرم
مث پری
اه
می دونی؟ دلم گرفته که بهم یه کافه معرفی کردی
دوست داشتم همه ی کافه های زندگی ات را با من بروی
بعد یادم آمد به من تعلق نداری
برای من نیستی حتی اگر بی خوابی که زد به سرت من اولین گزینه ات برای حرف زدن باشم، باز هم برای من نیستی
بعضی وقت ها فکر می کنم تو اصلا برای هیچ کس نیستی، نمی توانی باشی
نمی توانی همه ی وجودت را جمع کنی بگذاری روی میز برای یک نفر، فقط یک نفر! تو هر تکه از وجودت پیش کسی جا مانده در اوج عاشقی هم میتوانی جای جدیدی با آدم دیگری کشف کنی
من اما می توانستم
می توانستم همه وجودم را پیش تو بگذارم
می توانستم همه جا را با تو کشف کنم
نشد خب
نشد
امروز تو دانشگاه یه حرفایی زدم که فکر کنم نباید می زدم
گمونم زهرا ازم ناراحت شد
وای خدا
حوصله ندارم بشینم فکر کنم کی ناراحته کی نیست
آدم بدی ام شاید
هوم؟
مطمئن نیستم این وبلاگو برا چی درست کردم
هر چی هست مال منه
با یکم آزادی بیشتر فقط
اینجا شاید بشه از ممنوعه ها هم نوشت
شاید بشه رودروایسی رو کنار گذاشت
شایدم نشه
نمی دونم